فقه در اندیشهی ابن عربی جایگاهی ژرفتر و گستردهتر از فهم معمول فقیهان دارد. او فقه را نه صرفاً علمی برای استخراج احکام از قرآن و سنت، بلکه نوعی معرفت وجودی میداند؛ دانشی که در آن، انسان به فهم رابطهی خویش با خدا، جهان و دیگر انسانها میرسد. به همین دلیل، فقه نزد ابن عربی دو ساحت دارد: فقه ظاهر و فقه باطن.
فقه ظاهر همان دانشی است که فقیهان در مدارس دینی از آن سخن میگویند؛ دانشی که به افعال مکلفان، حلال و حرام، واجب و مباح میپردازد. اما فقه باطن، به گفتهی ابن عربی، علمِ دل است؛ فهم اسرار احکام و حکمتهای نهفته در پسِ فرمانهای الهی. در این مرتبه، هدف فقه نه تنظیم رفتار بیرونی، بلکه تربیت روح و شناخت حق در همهی اشیاء است.
ابن عربی بر این باور است که هر حکم شرعی، جلوهای از یک حقیقت الهی است. نماز، روزه، زکات یا حج، برای او تنها اعمالی عبادی نیستند، بلکه نشانههایی از نسبت انسان با اسماء و صفات الهیاند. مثلاً نماز، اتصال وجودی عبد با رب را نمایان میکند؛ زکات، تجلی اسم «الکریم» در وجود انسان است؛ و حج، سیر بازگشت انسان به اصل خویش. بنابراین، فقیه واقعی از نگاه ابن عربی کسی است که نهتنها بداند «چه باید کرد»، بلکه بداند «چرا» باید آن را انجام داد و «به کجا» میانجامد.
در آثارش، بهویژه در الفتوحات المکیة و فصوص الحکم، ابن عربی بارها اشاره میکند که میان «علمای ظاهر» و «علمای باطن» تفاوتی بنیادین وجود دارد. علمای ظاهر به قانون و لفظ پایبندند، اما علمای باطن به روح و معنا نظر دارند. با این حال، او شریعت را نفی نمیکند، بلکه تأکید میکند که ظاهر و باطن باید در توازن باشند؛ زیرا بدون ظاهر، باطن گم میشود و بدون باطن، ظاهر تهی و بیجان میگردد.
از نظر ابن عربی، نهایت فقه، فقهالله است — یعنی فهمِ خودِ خدا در تجلیاتش. چنانکه میگوید: «العالم فقیه بربّه»، یعنی عارفِ کامل، فقیهِ خداست، نه فقط فقیهِ احکام. او به مرحلهای میرسد که در همهچیز، حکم الهی را بیواسطه میبیند؛ نه از طریق استنباط عقلانی، بلکه از طریق شهود قلبی.
در نتیجه، فقه در نگاه ابن عربی نه دانشی فنی، بلکه نوعی حکمت وجودی است که میان عقل، شهود و شریعت پیوند برقرار میکند. او فقه را راهی برای زیستن در حضور خدا میداند؛ فقهی که با دل فهمیده میشود، نه فقط با ذهن.